ریسمان سبز

پلی که از آن ما را به پایین انداختی،

انتظارت را می‌کشد.

پلی که زیر آن خون ما را بر سرمای آسفالت ریختی،

انتظارت را می‌کشد.

اشک و خون سرهای چاک خورده،

تنهایی تو را پر نمی‌کند.

انگار قلب هزاران جان داده برای جان دادن قلب تو کافی نیست.

آن‌که می‌ترسد زودتر می‌تازد.

 

به کجا می‌خواهی از آتش انتقام بگریزی؟

به کجا؟

گداخته‌های آن دنیا برایت درود می‌فرستند،

و زبانه‌های آتش بی‌تابانه نام تو را می‌خوانند.

دیوارهای شهر را از نام‌ت پر کرده‌ایم،

کاغذها برایت سوزانده‌ایم،

تن‌پوشی سپید و ریسمانی سبز برای گردن‌ت بافته‌ایم،

و پایین پل منتظر بدرقه‌ی تو به سوی گدازه‌های آذرین ایستاده‌ایم.

آفت

من مزرعه‌ی ذرت پر از محصولم 

تو دسته‌ی ملخ‌های مهاجم

آتش‌سوزی

در راه‌رو دیدش؛

سرخ‌پوش. مو طلایی. چشمان‌ش جاده‌ای را می‌گشودند که در آن اسب‌های تب‌دار بسته به کالسکه‌ای آتش‌گرفته از راه می‌رسیدند.

عشقی بود که در لحظه پا گرفته بود.

باید نادیده‌اش می‌گرفت.

کسی گناه‌کار نبود.

چشم‌ها به هم افتاده بودند.

قلب‌ها در کار بودند.

سینه‌ها می‌تپیدند.

 

سینه‌ها، مثل چیدن سبدی آلبالو در باغی تابستانی،

در اصطکاک داغی کنار هم، آتش گرفته بودند.

می‌باید از این عشق‌ها پرهیز کرد.

آن‌جا که لب‌ها در اشتیاق مکیدن یک‌دیگر آزموده می‌شوند.

تشنه‌گی بیش‌تر می‌شود،

خواهش به آخر می‌رسد،

و خسته‌گی می‌ماند.

 

بگو چه کسی را در راه‌رو دیدیم؟

چکمه‌های قرمز

پیش‌رفت تو قابل ستایش است.

اون چکمه‌های چرمی براق، وقتی که نور آفتاب رو منعکس می‌کنه، چشم هرکسی رو تو خیابان دنبال خودش می‌کشه.

باید از اون مانتوی بنفش شل، که حالا به بایگانی کمد فرستادیش، فریبنده‌تر باشه.

چراغ عابر سبز می‌شه و همه‌ی راننده‌ها با چکمه‌های تو سر می‌گردونن و باهاش می‌رن اون‌ ور خیابون.

می‌خوان از ماشین‌هاشون پیاده شن و دنبال‌ت بیاین، ولی چراغ سبز می‌شه و پشت‌سری‌ها بوق می‌زنن.

آخ، چه لذتی باید داشته باشه.

حالا دیگه شب‌ها صدای خنده‌ات بیدارمون نمی‌کنه.

و اگر هم ما بیدار شیم. از چشمی در پله‌های خالی رو می‌بینیم.

چون دیگه تو شب‌ها اصلن خونه نمی‌آی.

لیسیدن

جمعه‌ها طولانی‌ست 

موهای تو 

بوسه‌هامان 

و طعم شکلات 

وقتی که آب می‌کنی و در دهانم می‌ریزی

 

باید از سینه‌هایت بیش‌تر می‌نوشیدم 

باید به تو بیش‌تر نگاه می‌کردم 

وقتی که لیس‌ت می‌زدم 

باید از تو می‌خواستم خودت را به دردسر بزرگ‌تری بیاندازی

 

چه شاهکاری می‌تواند جای تو را بگیرد؟ 

کدام اثر هنری به اندازه‌ی لب‌خند تو زیباست؟ 

چه‌طور می‌توان فراموش‌ت کرد وقتی همیشه بوده‌ای؟

 

باید کنارت می‌ماندم و محکم در آغوش‌ت می‌گرفتم 

پیش از دفن کردن تو زیر خاک‌های گرم تابستانی 

باید به تو بیش‌تر عشق می‌ورزیدم

ننویسنده

چه گونه می توان با ننوشتن، نویسنده شد؟

نیوتن

ردیف سپید دندان‌هایت، حقیقت هر افسانه‌ است.

نیوتن جاذبه را،

وقتی تو خندیدی کشف کرد.

موقعیت سگی

زن و مردی که در گذشته عاشق هم‌دیگر بودند و حالا به هم عادت کرده‌اند، در کوچه‌ی نسبتن تاریکی به دنبال خانه‌ی دوستی تازه قدم می‌زدند که بحث آرام اما عمیقی بین‌شان به‌وجود می‌آید. برای خواندن شماره‌ی خانه می‌ایستند، از ته کوچه پیرمردی عصا به دست و هم‌عرض او، دختری که قلاده‌ی سگی را به دست داشت می‌آمدند. پیرمرد به مرد جوان که رسید ایستاد و نشانی رستورانی را پرسید که آن‌ها چند دقیقه‌ی پیش از جلوی‌ش رد شده بودند. به پیرمرد نزدیک شد که نشانی رستوران را بدهد، که صدای پارس بلند سگ را شنید. برگشت و دید که سگ دارد به زن‌ش پارس می‌کند. دختر قلاده‌ی سگ را می‌کشید تا آرام‌ش کند ولی سگ که بزرگ بود و سیاه خیال آرام شدن نداشت. مرد نمی‌دانست به پیرمرد که بی‌اعتنا به پارس سگ و با توجه زیادی به او گوش می‌داد، جواب دهد یا او را رها کند تا برای نجات تشریفاتی زن‌ش سراغ سگ و صاحب‌ش برود. نشانی رستوران را تند تند به پیرمرد داد. پیرمرد فهمیده و نفهمیده راه افتاد و وقتی که مرد سمت زن‌ش رفت، سگ آرام شده بود. تا آخر مهمانی زن کلمه‌ای با مرد صحبت نکرد.

تابستان تمام می شود

نکند پاییز برسد و  هنوز تو را دوست نداشته باشم...