تدفین تو

زمان زیادی تا پایان مانده. این ‌را می‌دانیم. چیزی که نمی‌دانیم این است که چه‌طور آن‌را تمام کنیم.

-تو داستان‌ها را چه‌طور تمام می‌کنی؟

بد. بد. بد.

-تو آن‌ها را چه‌طور شروع می‌کنی؟

خوب. خوب. خوب.

از ابرها دور می‌شویم. از پایان‌های رویایی جدا می‌افتیم. به زمین نزدیک‌تر می‌شویم. به آغازهای واقعی می‌رسیم. ما این‌طور به آخر می‌رسیم. ظهر روزی که جمعیت شلوغ ما را زیر خاک گرم دفن می‌کنند، از یک‌دیگر می‌پرسند او چه‌طور مرد؟ و پاسخ می‌دهند:

بد. بد. بد.

ماجراهای من و مایکی، قسمت پنجم

فی‌فی، سگ کوچولوی هم‌سایه که صدای پارس مایکی رو شنیده بود، برای خوش‌آمدگویی و ملاقات وارد حیاط خونه‌ای که توش مهمون بودیم شده بود. من بیرون بودم و وقتی رسیدم که دیدم سگ کوچولو داره از تو حیاط فرار می‌کنه، در حالی که تندتند نفس نفس می‌زد و هی برمی‌گشت و عقب رو نگاه می‌کرد و صاحب سگه هم که آدم چاقی بود با سینه‌ی خس‌خسی، پشت سرش، عرق کرده بود و دست‌پاچه دنبال دست‌گیره‌ی در می‌گشت.

دیدن این صحنه منو خیلی تحریک کرد که به صاحب مایکی بگم اونو به کانون اصلاح و تربیت سگ‌های بی‌ادب بفرسته.

ماجراهای من و مایکی، قسمت چهارم

دو مهمون اول که اومده‌ن، تا یه‌ربع به‌شون پارس می‌کرد. فکر می‌کرد هم‌این دوتان که می‌خوان ما رو بکشن و تیکه‌تیکه‌مون کنن و ما نمی‌فهمیم و هی به‌ش می‌گیم ساکت. اما اون وفادارانه از ما محافظت می‌کنه.  ولی بعد از یه‌ربع دوستی‌شان به سگه هم اثبات شد و سگه بی‌خیال‌شون شد. اثبات دوستی به سگ عبارت است از خاراندن زیر گلو و پشت گوش‌ها. هر مهمونی که از در می‌اومد تو سگه گیج می‌شد و می‌رفت که به‌وظیفه‌ی خطیرش، یعنی پارس کردن به مهمون برسه. وظیفه، بعد از چند واق‌واق و بو کردن به اتمام می‌رسید. همه‌ی مهمونا به جز یکی، خواننده‌ی بی‌مزه، که تکون می‌خورد می‌رفت جلوش، حرف می زد، غرغر می‌کرد، آواز می‌خوند واق‌واق می کرد و نتیجه‌ی یه‌بار که خواست دوستی‌ش رو به سگه اثبات کنه، جای دندون‌هاش روی پاش بود.

کم‌کم داره از سگ‌ها خوشم می‌آد.