رمان‌ت چند شخصیت دارد؟

صفحه‌ی ده، من را وارد می‌کنی. صفحه‌ی بیست، سرباز ارتش روم‌م می‌کنی. صفحه‌ی سی با تو در قصر تنها می‌شوم. صفحه‌ی چهل، من را دل‌باخته‌ت می‌کنی. صفحه‌‌ی پنجاه سردار لشکر می‌شوم. صفحه‌ی شست شمشیر پادشاه را به نشان عشقی جاودان به من می‌دهی. صفحه‌ی هفتاد، راهی نبرد با اسپارتاکوس. صفحه‌ی هشتاد با شمشیر پدرت به دست گلادیاتور شورشی، می‌میرم. داستان‌ت در اول راه است…

-آقا، موهاتون رو آلمانی بزنم؟ کپ بزنم؟ رَپ بزنم؟
-تٍر بزن.
-الساعه.

منتظر قصه‌ی آخر

نه عشقی که گذاشته باشدش و رفته باشد، نه تجربه‌هایی که برای یک زن جالب باشد. نه هیچ‌جای بدن‌ش شکسته، نه با خودروا‌ی تصادف کرده. نه خودکشی‌ ناموفقی در زنده‌گی، نه تا حالا دزدی به‌ش زده. پشت میز کافه، فرورفته در سندلی، موهایش سفیدٍ سفید است. پس کی می‌خواهد برایش اتفاقی بیافتد؟

آلبرتو با خواهر من عشق‌بازی می‌کند

قد سد و هفتاد. وزن پنجاه و چهار. چشم و ابرو موشکی. موها دم اسبی. رژلب صورتی. کوتاه‌تر از این دامن، دیگر امکان ندارد. تو ایست‌گاه مترو نشسته بود؟ نه! تو لابی ساختمون؟ نه! تو پارتی مهدی چرسی؟ نه! کجا پس کجا؟ بابا، خواهرم رو می‌گم. آهااان.

دختر مازوخیسمی در مرحله‌ی چهارم از پروژه‌ی نم‌ناک کردن

یک‌باره گفت: بهم بگو دختر بد، بهم بگو هرزه، منو مثل یه حیوون فاک کن. آخه می‌دونی؟ هرکسی شیوه‌ای داره.

عذر می‌خواهم

-ویسکی بربزم براتون؟
-نه ممنون.
-سیگار چی؟
-نه، من اصلاً لب به هیچی نمی‌زنم.
-جدی؟ پس چی‌کار می‌کنی حال بیای؟
-تزریق می‌کنم.

دختر سادیستی

با غرورش بازی کرد و بازی کرد و دقیقاً وقتی که شکست گفت:
-خیله خب بچه،... راضی‌ام، راضی‌ام.
 اشک‌های پسر را پاک کرد. لباس‌هایش را کند و روی تخت غلتید.

حالا نیازت دارم

نمی‌خواهم اشک‌هایم را پاک کنی، فقط دروغی به زبان بیار که دوست‌م داری.

برای تو ننوشته‌ام عزیزم

اگر گفته‌بودی این‌قدر خوشگلی، زودتر باهات بیرون قرار می‌گذاشتم.

شکستن

چمدان‌ش را بسته بود. داشت ترک‌ش می‌کرد. دوباره گفت:
 -دامون، یه چیزی ازم بخواه، یه کاری بگو واست انجام بدم... تو رو خدا. این دم آخر دل‌م نمی‌خواد این‌طوری غم‌گین باشی.
 لب‌های دامون تکان خورد، آخرسر گفت:
-می‌خوام خودارضایی‌ت رو تماشا کنم.

تو همبرگری، من سس فرانسوی.