دوستیشان زود شروع شده بود. شب اولی بود که دعوتش کرده بود. خانهی عجیبی داشت، به قلعه شبیه بود. فرورفته توی مبل بزرگی، بهش خیره شده بود. کت فراک، شمع، چه اداهای عجیبی داشت. چهرهش هم مثل همیشه نبود. انگار سفیدتر شده بود.
شنید که با صدای آرامی بهش گفت:
-گلوی سفید زیبایی دارید خانوم.
دید که چشمانش توی نور شمع درخشیدند.
آه خدایا! چه اشتباهی کرده بود.
میشه وبلاگ منو بخونبد؟
نیستید قربان؟
منم یه وقتی یه آقایی رو میشناختم که عاشق مکیدن خون بود
خیلی وقته گمش کردم اگه تو پیداش کردی emaile منو بهش بده
بگو یه دختر پیدا کردم که حاضره خون بده
هر چی با خونش تماس میگیرفتم گوشی رو بر نمیداشت
با خودم گفتم گند زدی خراب کردی
بعد فهمیدم زودتر از من یکی گردنشو بهش سپرده
سایه ء روشن و که رو دیوار دیدم فهمیدم یه شمع هنوز روشنه
....................
نه اشتباه نکردم...می مکی و با تو در هم می شوم.. در این قلعه ی چند ده متری که در اشتراک دیوارهایش به تو می پیچم...می پیچم، می پیچی..می مکم ،می مکی و با تو در هم می شوم در خطر و خاطره...
اگه موبایل همرات هست زنگ بزن بیان دنبالت.
شاهزاده قلعه تاریکی بریز خونم را مگرم سیراب سازد گلویی را
دیگه سرنمیزنی؟؟؟؟ قهری