زن که دمرو خوابیده بود، به کتابی که توی استخر افتاده بود، اشاره کرد و گفت:
-اوممم، حوصلهم رو سر برده بود. چپ و راست حکم صادر میکرد.
من که کنارش ایستاده بودم، گفتم:
-آره. کتابای کسلکننده، جاشون تو خشکی نیست.
از گوشهی چشم، خشمگین نگاهم کرد؛
“شالاپ!”
سلام. برای اولین بار اول شدم.
امیدوارم شنا بلد باشی.
منم باید از این به بعد همین کارو کنم با کسل کننده ها...
من باید با خودم هم همین کارو کنم.بده آدم خودشم مثه کتابای کسل کنندش بدونه........شالاپ!
اینجا تازه دارد ارزش خواندن پیدا میکند/. راستی این پست ۴ تیر واقعا معرکه است/. قربانت/.
خوش به حال کتابا؛)
آره جونم حالا یادداشتهات بهتر شده
یکی کمکم کنه من دارم خفه می شم .... اینجا دیگه جا نیست همه وبلاگر ها پریدن تو آب ....من از بی جایی دارم خفه می شم والا شنا بلدم ... خدا لعنتت کنه خسرو...
تصویر سازی خوبی داشت.( منزورم فزاسازیه )